از خطبه ای نام امیری انداختن و نام دیگری بجای آن گذاردن: پیغام داد بزبان رسولی وی مقدمۀ طغرل و داود و بیغوست اگر جنگ خواهید کرد بازگردد و آگاه کند و اگر نخواهید کرد تا در شهر درآید و خطبه بگرداند که لشکر بزرگ بر اثروی است. (تاریخ بیهقی). صاحب غازی در نشابور شعار ما آشکار کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی)
از خطبه ای نام امیری انداختن و نام دیگری بجای آن گذاردن: پیغام داد بزبان رسولی وی مقدمۀ طغرل و داود و بیغوست اگر جنگ خواهید کرد بازگردد و آگاه کند و اگر نخواهید کرد تا در شهر درآید و خطبه بگرداند که لشکر بزرگ بر اثروی است. (تاریخ بیهقی). صاحب غازی در نشابور شعار ما آشکار کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی)
سبز کردن. رویانیدن. خرم وشاداب کردن گیاه: اخضار، سبز گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). تخضیر. (تاج المصادر بیهقی) : همی آب بردم بر این دشت خویش که تا سبز گردانم این کشت خویش. فردوسی. رجوع به سبز کردن شود
سبز کردن. رویانیدن. خرم وشاداب کردن گیاه: اخضار، سبز گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). تخضیر. (تاج المصادر بیهقی) : همی آب بردم بر این دشت خویش که تا سبز گردانم این کشت خویش. فردوسی. رجوع به سبز کردن شود
راه خود را تغییر دادن. (فرهنگ فارسی معین) : من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج و... و از موصل راه گردانیدن و...همه بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182)
راه خود را تغییر دادن. (فرهنگ فارسی معین) : من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج و... و از موصل راه گردانیدن و...همه بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182)
تباه گردیدن. تباه گشتن. تبه گشتن. هلاک گردیدن: همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بی شبانی رمه. فردوسی. نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه گردد از چنگ من روزگار. فردوسی. تبه گردد آنهم بدست تو بر بدین کین کشد گرزۀ گاوسر. فردوسی. ، ویران گردیدن: تبه گردد آن مملکت عنقریب کزو خاطرآزرده گردد غریب. سعدی. ، نابود شدن. محوگردیدن: ز خورشید واز آب و از باد و خاک نگردد تبه نام و گفتار پاک. فردوسی. تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان. فردوسی. پند تو تبه گردد در فعل بد او برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش. ناصرخسرو. ، دیگرگون گشتن. فاسد شدن: گر بخدمت همی کنم تقصیر تات بر من تبه نگردد ظن. مسعودسعد. بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
تباه گردیدن. تباه گشتن. تبه گشتن. هلاک گردیدن: همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بی شبانی رمه. فردوسی. نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه گردد از چنگ من روزگار. فردوسی. تبه گردد آنهم بدست تو بر بدین کین کشد گرزۀ گاوسر. فردوسی. ، ویران گردیدن: تبه گردد آن مملکت عنقریب کزو خاطرآزرده گردد غریب. سعدی. ، نابود شدن. محوگردیدن: ز خورشید واز آب و از باد و خاک نگردد تبه نام و گفتار پاک. فردوسی. تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان. فردوسی. پند تو تبه گردد در فعل بد او برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش. ناصرخسرو. ، دیگرگون گشتن. فاسد شدن: گر بخدمت همی کنم تقصیر تات بر من تبه نگردد ظن. مسعودسعد. بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود